من،آنچنان که منم!



نشستم تا ٥:٣٠ بشه و زنگ بزنم فرودگاه که اگه پرواز تاخیر نداره، بریم

شادمهر داره میخونه، صداى جاروبرقى میاد، بوى شیشه پاک کن، غذاى ماهیا رو دادم، آبشون رو عوض کردم، تختم مرتبه، بابا جلسه ست و شاید نتونم ببینمش، پروژه ى لعنتى که همیشه توى ذهنم استرست رو دارم.

دارم برمیگردم خونه دومم. یار اونجاست پس از همون روز اول شد خونه ى دومم.

چمدونا دمه دره و مامان اصرار داره بسته هاى بیشترى از توى فریزر جا بده.



الان مینویسم چون ممکنه دیگه وقت نشه.

سال ٩٧، سال تجربه هاى جدید بود. کار کردن، مستقل شدن و تنها زندگى کردن، دوستاى جدید، حساى جدید "اولین بار" کم نداشتم توى امسال.

 اما اتفاق بد هم بود، بدترینش رفتن بابابزرگ بود که فردا چهلمش میشه. هیجا نگفتم و ننوشتم، اما جاش خیلى خالیه. 

امسال میزان استرسم بیشتر بود، خیلى بیشتر و اثرش سوء ش رو هم دیدم.

واسه سال ٩٨ برنامه خاصى ندارم!! یعنى فعلا وقت نکردم بهش فکر کنم. اما باید ثابت و موندگار بشم.

اینم از ٩٧ از ما :)


بدیه خوابگاه اینه که وقتى حالت خوب نیس، جایى نیست برى و خلوت کنى و تنها باشى. بهترین گزینه ى پیش روت اینه که بزنى بیرون

باید خیلى حالت بد باشه که باشى و بزنى بیرون و انقد راه برى که حال جسمیت بدتر بشه و باعث بشه اون قسمتى که مربوط به روانت میشه رو از یاد ببرى، انقد راه برى که باد سرد بشه دلیل قرمزى چشمات و داغى سرت رو کم کنه. خسته برسى به یه ایستگاه اتوبوس که بشینى روى صندلیاش و گوشیت رو باز کنى و اون ته مونده هاش رو بریزى توى وبت.

بعد که تموم شد، خودتو جمع کنى و برگردى و انگار نه انگار


هفته ى اول کار هم تموم شد

یه مقدار سخته واسم اما خب دلگرمم میکنه. بچه ها، همکارام، خیلى مهربون هستن. بودن کنارشون رو دوست دارم

هر روز کلى ماجرا دارم، سرکار، توى مسیر، توى خوابگاه. در مجموع خوبه، راضیم. واقعا راضیم، خدارو شکر

فردا صبح میرم خونه، یه سرى وسایل دارم بیارم. شوق رفتن دارم، یکم عجیبه جمعه هم برمیگردم که از شنبه برم سرکار. حالا درک میکنم چرا کارمندا انقد منتظر آخر هفته هستن

فعلا روزام داره اینجورى سپرى میشه، با برنامه، با هدف، کمى با سرعت، کمى با ترس و نگرانى. همش منطقیه و طبیعى حالت عادى داره.

ساعت ٥باید بیدار شم، شب خوش :)


گریه کردن هیچى رو عوض نمیکنه. چیزى که توى چند روز خراب شده، معلوم نیست درست کردنش چند سال زمان ببره، تازه اگه درست بشه.

منو ناامید کردى. فکر میکردم بزرگ شدى، فکر میکردم عاقلانه رفتار میکنى، بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم. دیگه روت حسابى باز نمیکنم. واقعا دلم میخواست بمیرى و این چند روز ناپدید میشد.

تو فکر میکنى بزرگ شدى،میشینى واسه خودت رویا میبافى، اما زهى خیال باطل

گریه کن، گند زدى، گریه کن



دیگه کم کم داره از روزاى تعطیل بدم میاد. نمیتونم استراحت کنم و آرامش داشته باشم، پس ترجیح میدم برم سرکار و خوابگاه نباشم.

دوتا تفاوت بزرگ بین احساس تنهایى و تنها بودن وجود داره. من دوست دارم تنها باشم، یعنى اطرافم کسى نباشه. اما اصلا دوست ندارم احساس تنهایى بکنم.

خوابگاه شلوغه، این شلوغى منو خیلى اذیت میکنه. اما وسط این شلوغى، من احساس تنهایى میکنم. 

خیلى زیاد


چند وقت گذشته؟ حدود 6 ماه. یا دقیق تر بگم، 6ماه و 2 روز.

حالم؟ بد نیست. چطور گذشته؟ ای. راضیم؟ اووممم

این روزا ساکت تر شدم، آروم تر بیشتر وقتم رو کار میکنم، با خانواده کمتر صحبت میکنم، کلی علامت سوال و چرا توی ذهنم هست. گاهی شک میکنم.

ترسیدم، واسه همین کاری نمیکنم تا بگذره و ببینم چی میشه. میدونم راه حل این نیست اما خب نمیدونم چیکار کنم.

برم به بقیه کارا برسم که تازه اول صبحه


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یه ناشناس و دنیای گردش شرکت بومی سازان پردازش هوشمند قائم دانلود کتاب و جزوه Tahviehsaaz عربی کنکور به سبک مهدی اسماعیلی ویستا سازه TurK_OghlaN_82 تور لحظه آخری قیصری خريد كيف پول موبایل اداری تبلت زنانه دخترانه دانشجویی اداری مردانه 2020